بزغاله

وقتی که برای مشقِ تو دست زدند
با جیغِ ریا تَبر تَبر دست زدند
جای رُخِ اسب و مهره ی شاه و وزیر
بزغاله ترین پیاده را دست زدند
#سید_هادی_محمدی
وقتی که برای مشقِ تو دست زدند
با جیغِ ریا تَبر تَبر دست زدند
جای رُخِ اسب و مهره ی شاه و وزیر
بزغاله ترین پیاده را دست زدند
#سید_هادی_محمدی
در سوگ تو عاشقانه ها کَم آمد
با زلزله های رفتنت غَم آمد
بر حادثه ی کرانه ی ذِی القعده
ذی الحَجّه نیامده، مُحرّم آمد
#سید_هادی_محمدی
بر صحنِ تَنت زکاتِ لَب جا مانده
صَد خُمس، خیالِ مستحب جا مانده
در بَندِ یکِ حضرتِ تيمارستان
فحاشی مَرد و اسمِ شب جا مانده
#سید_هادی_محمدی
از نَشتِ نقابِ دودی ات دق کردم
با هندسه ی عمودی ات دق کردم
بعد از دو سه نخ خاطره و مسدودی
در حادثه ی ورودی ات دق کردم
#سید_هادی_محمدی
ایمان دارم به وامردگیِ سایه
و جمودِ جنینِ آیه
تفنگ هایی که
لوله هایشان را ولو
و لولِ لول در زاغه ها در هم می لولند
دیگر
سارا کودکی اش را
پایِ چراغ قرمز حراج نمیکند
انقلاب تا آزادی را نفت _ فرش کرده اند
سطل ها نانی ندارند
برای ترید خون
باتون ها کله و پاچه نمی خورند
مالک پنجره و فکر و هوا
"پشت هیچستان"
با حجم سبز
هشت کتاب برای زندگی خواب ها نوشته
و حاجی آقا با سگ ولگردش
زنده به گور شده
تاولی نیست
دردی نیست
زخمی نیست
اما
لاله هست
تا دلت بخواهد دمیده
"ممد نبودی ببینی"
.
.
.
.
بلندگو خودش را کُشت
مُلاقاطی دارم
#سید_هادی_محمدی
بذر هم نذر کنی
خیابان بیابانم را اخته کرده ام
چقدر زنگ ها برایت رنگ کردم
کرانه ،کورشدی
لکّه ی لکّاته ها روی مذهبت پاشیده
اینان از دماغت هم
آب هویج میگیرند
و پای شومینه
اسفند دود میکنند
تا طلوع فروردین
حنای سُم هایشان
بر پنجره ی سبز اتاقت
آشنا نیست؟
بهانه ای دارند فضله موشانِ طاقچه فروش
به هوش باش
"مبادا که تو را"
#سید_هادی_محمدی
ای سایه ی ماورا ، قَتیلُ العَبَرات
آلاله ی نینوا ، قَتیلُ العَبَرات
ماییم و خجالت و نگاه تاریخ
قد قامتِ سَر جُدا، قَتیلُ العَبَرات
#سید_هادی_محمدی
چه عاشقانه نشستی کنارِ شانه ی احساس
شبیه برگِ برنده برای دلخوشی تاس
شنیده ام هیجان را میان سرخی چشمت
بگو زبانه بگیرد ضریحِ قرمز گیلاس
عبای تورِ یَمانی شکوفه های چُنانی
دهان گشاده تلف شد حواس پایه ی عکاس
از آسمانِ خیالم شبانه قهر ببارم
زمینِ نرم وجودت بهانه ها کند الماس
ببخش پیرهنی که در اوجِ بهت وصالت
سپرده دکمه ی خود را به دستپاچگی داس
در انتقام حسادت و ذهنِ هارِ جماعت
پناه برده غرورم به خام خواری الناس
قسم به آیه ی ایما و بختِ حضرت فردا
اراده کن که بپوچم دوباره لشکر خُرناس
شهابِ غیرت شعرم به جرم چشم چرانی
شکسته پای غزل را کنار باور حساس
حریرِ حرمتِ قلبم شکافت حوصله اش را
و سر بریده رها شد به پای حیله ی کرباس
کسی که ناف گلویش بریده شد به افاعیل
ببین چه ساده شکسته میان گله ی نسناس
#سید_هادی_محمدی
سَربندِ ارادتِ برادر عباس
فریاد ترین غیرتِ خواهر عباس
لب تشنه کنار رود دستانش ریخت
بازوی وفا، حیایِ پَرپَر عباس
#سید_هادی_محمدی
نشسته زیر سَرَم باورِ پلاسیده
و قرص های سه رنگِ همیشه آویزان
هزار خنده ی بی ادعای اجباری
شکسته در فورانِ حماقتِ بهتان
میان خاطره ای گم شده نجابت تو
جنین حوصله ام زیر نافِ ساطور است
و باز جنبش تُخمِ پلنگ ماهی ها
در آستانه ی صد کودتای ناجور است
به لطف حادثه در سایه زار توخالی
وضو گرفته دلم با کرانه ی آشوب
چکانده ام تن خود را دوباره در مُشتَم
حکایت شریان و بهانه ی سرکوب
کنار آغلِ سیگار بسته ام خود را
نگاه باد دهن میزند کتابم را
فرار میکنم از نعل های وارونه
به گوشه ای که دریده گلوی خوابم را
هنوز مانده بفهمی چقدر دلگیرم
مدام شعر و غزل را بهانه میگیرم
به پای بی کسی ریل های تقویمم
ورق ورق سر هر ایستگاه می میرم
چه ناشیانه گره خورده ای به پاییزم
شبیه عقربه ها با خودم گلاویزم
در این هوای پر از آبروی خشکیده
جوانه های تنم را نپخته می ریزم
چراغ سبز تو چشمک زن و خیابان پُر
از عابرین گرفتار در خودآزاری
دوباره در وسطِ کوچه ای دلت لغزید
برای دلخوشی چاله های دوزاری
به دست های نجیبم نمک بزن بانو
و سر بکش سرطانِ میان انگشتم
خلاص کن بغلِ پیچ های سرگردان
شکسته حال ترین دنده های در پُشتم
بترس از تبِ در جشنواره ی هذیان
و سنگسارِ ابابیلِ لشکرِ باران
بپوش دلهره های پس از جنونم را
جناغِ آیه ی شیطان تفاله ی انسان
#سید_هادی_محمدی
جنون بی سرانجامم محال مانده در رویا
چگونه گُم شدی در وادی جامانده ی فردا
خبر داری که بعد از تو حواسِ آسمان پرت است
وَ سنگِ غُصّه می بارد به پای حضرت اغما؟
دعا و گریه را در آستانِ خانه پوشیدم
مگر رحمی کند بر ندبه ی پنهانی لولا
ببین تفسیر ویرانیِ مردِ قصّه هایت را
تَرَک خورده جهانِ باوری در مذهبِ بلوا
چنان خورشید بعد از تو مَهار از روسری برداشت
که جان داده تک و تنها غرورِ زخمی دریا
خودم را نذر کردم تا که برگردی از این آشوب
به میدان آمده ناقوس های سوره ی طاها
اگر کاغذ چموشی می کند بر مرگِ خودکارم
رها کن دامنش را از سر قلاّده ی دنیا
خبر ها زرد و بارانی به نسلِ باد مشکوکم
علاجی نیست بر رسوایی تُف های سربالا
#سید_هادی_محمدی
حلولِ هلال را لای کدام باور پیچیده ای
که گرگینه ها گراز زاییده اند
خیالت تخت
از هر طرف مرا خورده ای بُرده ای
طلوعِ شبانه ات طالع ام را تابوت کشان بلعیده
طول خیابان بر عرض شانه هایم عرضه ی اندام میکند
حجم دلتنگی، زیر رادیکالِ کدامین یائسه خونریزی کرد
که بر باریکه ام خوشه خوشه تب ریختی ؟
تَرَک ها گُل داده اند و ستون ها گِل
تُف به ستاره های دامنِ سفید و آبی ات
چکمه چکمه گِلیمم را
نوچه نوچه گلویم را
چریده و دریده ای
معامله ها پای معادله ات
کَمرِ دیوفانتین را شکسته
بی عاری در تَنَت
نُتِ لا غرغره کرده
وقتی به سیخ می کشیدی کودکان خیالم را
ذهنم بر خِیزَران تلو تلو میخورد
قبله را قبلِ اذنِ اذان
با ابابیلِ کابالا سَر بُریدی
روزی که روزی ام باشد
خواهم نوشت
بَر آوندِ زیتون
نَحنُ قادِمون
#سید_هادی_محمدی
نشسته بَر سرِ دلم دوباره انتظارها
کمانه میکند نفس در عمقِ روزگار ها
چه نقشه ها برابرت برای سیر دیدنت
کشیده بود ساعتم کنارِ زهرِ مارها
مترسکان دوان دوان به رسمِ گریه ی زنان
بُریده اند آسِ دل میان پنبه زارها
تو با جنینِ حسرتم تلاقی سِتَرونی
در انتقامِ زندگی کجایِ قصّه ی منی؟
برای لافِ غیرتم کنار دردِ خودزَنی
طلوعِ باد کرده ی کِشاله های گَردَنی
هجوم تاولِ غمت رسیده روی استخوان
تو را قسم به ثانیه تَقیّه کُن کمی بمان
چرا صدا نمیزنی دعای مِه گرفته را
شتاب کن که گم شده کلیددار آسمان
مدام زَجر میکشد هوای بی قراریت
حکایتی است بعد تو نوایِ دستِ اَلاَمان
شبِ هُبوط نوشِ تو دهانْ، ترانه پوشِ تو
زمانه مَستِ هوشِ تو کرانه در خروشِ تو
به جز چهار گوشِ تو به پای ساقدوش تو
چقدر دِلْ تباه شد برای شالِ دوش تو
به استعاره شَک نکن فدای ساحتِ سَرَت
مرور کن بهانه را در التماسِ دفترت
پناهِ فعلِ من تویی جِناسنامه ی شِفا
دخیل بسته دَم به دَم در انزوایِ مَصدرت
تو شعرِ عاشقانه ای میانِ قبرِ سینه ام
نَکیرِ دل سپرده را ببخش روی پیکرت
چه اشکها که در غَمت فدایِ آستر شده
هُنر نَمور گشته و مِداد دَر به دَر شده
"گدای هیزِ کوچه ها دوباره مُعتبر شده"
دِلم دِلم دِلم دِلم دُچارِ دَردسر شده
گِرِه بزن نصیب را به دستهای آشنا
اِفاده چال کن ببین نشانه های بی صدا
در این فضای سَمّی و هزار توی در خَفا
به انزوا رسیده را بخوان به نام هَل اتی'
چرا هَراس میکنی میانِ زخم های خیس
بمان شبیه شاعرت در امتدادِ انتها
#سید_هادی_محمدی
در قحطی ژورنالِ انسان
ژن هایم را نوازش می کردم
و پای واق واق عرق سگی
افکارم بوی پودرِ بچه گرفته بود
جیغِ رویِ کلاویه های عابر پیاده
بیگودی های ذهنم را بهم ریخت
نگاهم را پای پنجره مالیدم
نوشته بود
پشتِ خاور
بیمه
دعای مادر
و سالهاست
برای آزادی اش ن ذ ر میکند
هر چند که قامتِ خِضابت خون است
هنگامه ی با حُسَینِ تو اکنون است
با رمزِ تَوَکَّلتُ عَلی نَصر الله
در ضاحیه روز آخرِ صَهیون است
عمری اجاره کرده غم از جانِ بی قرار
فردا ترین اتاقِ دلم را به انزجار
دردی میانِ خاطره ام سوت میکشد
مثلِ سَرَم که گُم شده در موجِ انفجار
آن سوی پنجره تبِ باران گرفته ام
شادی نَبسته در رَحِمِ جبرو اختیار
از بس مرور عطرِ تو را خواب دیده ام
مالیده اند رویِ تَنَم مُهرِ احتکار
از ناف تا دهانِ مرا سَر کشیده اند
گُردانِ کرکسان، به تمنای خاویار
دیروز های زندگی ام درد میکند
در جای جای کَر شده ی چشمِ روزگار
روباه بی صدا تَهِ خط را جویده است
در انزوای کوچه ی بن بستِ قار قار
گردن بزن توانِ نفس های خسته را
دیگر نمانده حادثه ای پشتِ انتظار
با من همین حوالی فردا قدم بزن
بر ماجرای عَقربه ها نیست اعتبار
مردی مُچاله میشود از بی پناهی اش
بوی انار میدهد آوارِ انتحار
شعری کنار شانه ی فندک الو گرفت
از ترس کَلّه پوکیِ کبریت بی بخار
شرمنده ام برای غزل های ناتمام
وقتی گلوله خورده قلم قبلِ انتشار
ای کاش که قابِ خانه دیوار نداشت
در شهرِ شما فاجعه تکرار نداشت
پهلویِ غم و چادرِ سیلی خورده
افسوس در آن کوچه علمدار نداشت
روی مدارِ بی کسی هم رنگ پاییزم
دفتر به دفتر در فراقت شعر می ریزم
دلگیرم از رویای سیلی خورده ی تقدیر
از ماجرای بعدِ تو لبریز لبریزم
این روزها شاید که دلتنگِ کسی باشی
آبستنِ فردای مَردِ نارسی باشی
یا مثلِ توپِ سَر پُرِ آماده ی شلیک
در خطِّ حمله کُشته ی آتش بَسی باشی
"دنیای ما اندازه ی آینده ی هم نیست"
تقویمِ بُغضم می شوی این حادثه کم نیست
فرقی ندارد ماجرای رفتن و ماندن
عمری است بودن های ما هم، شکلِ آدم نیست
لب های من بر عکسِ تو طعمِ گَسی دارد
از خاطراتی که همیشه درد می بارد
بر تیک تاکِ ثانیه دیوار چسبیده
هر گوشه ای تنهایی ولگرد میبارد
آن سو تر از احساسِ زخمی بین باورها
جایی که دلتنگی تقاص از مَرد میگیرد
آتش گرفته خنده ام روی تَنِ سیگار
شاعر که تنها شد یقیناً زود می میرد
کاغذ چموشی می کند دیوانه را دریاب
چشم انتظارت مانده مُشتی واژه ی بی تاب
صندوق پُستِ خالی و بالِ کبوتر ها
در مُشتِ بازِ ابن سیرین می پرند از خواب
سَر میکشم یادِ تو را با گوشه ی سازم
هر شب گلویم را میان دار می بازم
از آنچه بودی آنچه کردی آنچه یادت رفت
با لهجه ی بیچارگی تصویر می سازم
شلّیک کُن بر من تمامِ عُقده هایت را
زَن ها فقط دنبالِ تَق تَق های باروت اند
رویِ جنازه زخمِ مهمانی کرکس ها
اینجا همه دلواپسِ تشییع تابوت اند
زیر لحافِ سایه ام تا صبح بیدارم
در رختخوابم شاخه ی افسوس می کارم
مثل غذای گُم شده در حوضِ استفراغ
من آخرین ته مانده ی دوران خودکارم
حتی اگر در خواب من تعبیر ها مُرده
در قیل و قالِ خاطره اسم تو را بُرده
بعد از تو لبخندِ به خاک افتاده ی قالی
از انتحاری بی صدا یکباره پَژمُرده
ای کاش می شد شانه هایت را چپاول کرد
یا با نگاهت گفتنی ها را تبادُل کرد
در لابلای جنگ زار داغ اندامت
با سنگرِ پیراهنت هر شب تساهُل کرد
دستانِ تب پاشویه را تا میکند نابود
شاید که باید از تنم خود را در آرم زود
بیرون بکش خون مردگی های سُرنگ ت را
از هر چه بود و هرچه هست و هرچه خواهد بود
"والّتین والزّیتون" که دیگر بر نخواهم گشت
قَلّاده میبندم شعورِ شیرخوارم را
از صبح تا شب زیر آوار جدایی ها
جزغاله کن پژواک های انتظارم را
غمگین ترین شعرِ مرا در کوچه ها با ناله سَر کن
تنهاییت را از مرورِ خاطراتم بیشتر کن
عاشق ترین مرد زمین را با غروری دربه در کن
اینجا کسی از انفجارِ بغض هایش زخم خورده
یا در عبور بی کسی بر شانه ی پاییز مرده
اسم تو را در لابلای گریه های سرد بُرده
یک بار دیگر خنده کن بر دامنِ نجوای باران
در انتهای خلوتِ دلمرده ی سردِ خیابان
با من بمان تا آخرین ویرانی بی رحم طوفان
سرما اگر دل های تاول دیده ی ما را جدا کرد
یا با نقابِ حادثه در باورِ رویا جفا کرد
شاید کسی در قابِ دستان خدا نفرین رها کرد
مانده پس از تو روزهای ساده ی آشفته حالی
در سرزمین بی سرانجام و پر از تصویرِ خالی
هر چند آزرده تو را پس لرزه ی عشقِ خیالی
یک بار دیگر خنده کن بر دامنِ نجوای باران
در انتهای خلوتِ دلمرده ی سردِ خیابان
با من بمان تا آخرین ویرانی بی رحم طوفان